از باران بپرس
باور نمی کنی از باران بپرس
لحظه هایم را آنقَدُر حرمت دارم
که پروانه،
شعرِ شامگاهِ شمعاش را
از سلامِ صبحم میسراید
چطور باور میکنی
پای پریروز پروانه،
پرسهای زده باشم
که مرداب،
گلویی از آن تر نمی کند
خیالت خوش
تا بوی علف و عشق به پیراهنم پیداست
همواره و هنوز
همان روستائیم
تو
باور نمی کنی از باران بپرس.